صاحبدلان

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند...

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند...

صاحبدلان

سلام بر غریب ترین... غریب زمان.....
یا صاحب الزمان

آقا اجازه!
دست خودم نیست خسته ام،
در درس عشق من صف آخر نشسته ام،
یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید؟
درس غریب غیبت کبری به سر رسید؟

****************************

کپی مطالب این وبلاگ برای عموم مجاز میباشد.

اللهم عجل لولیک الفرج ...

بایگانی

دعای مشلول

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ب.ظ

امام حسین علیه السلام مى فرماید: من با پدرم در شب تاریکى خانه خدا را طواف مى کردیم. کنارخانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند که ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسید. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گریه مى کرد.

 

 پدرم به من فرمود: اى حسین! آیا مى شنوى ناله گنهکارى که به درگاه خداوندپناه آورده و با دل شکسته اشک پشیمانى فرو مى ریزد. برو او را پیدا کن و نزد من  بیاور.

 

 امام حسین علیه السلام مى فرماید: در آن شب تاریک دور خانه خدا گشتم. او را در میان رکن و مقام در حال نماز یافتم.

 

 سلام کردم و گفتم: اى بنده پشیمان گشته! پدرم امیرالمؤمنین تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام کرد. او را محضرپدرم آوردم حضرت دید جوانى است زیبا و لباس هاى تمیز به تن دارد. فرمود:

 

 -  توکیستى؟

 

 عرض کرد: من یک عربم.

 

 پرسید: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند وناله اى جانگداز گریه مى کردى؟

 

 عرض کرد: یا امیرالمؤ منین! گرفتار کیفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرین او ارکان زندگیم را ویران ساخته و سلامتى و تندرستی را از من گرفته است. پدرم فرمود: قضیه تو چیست؟

 

 گفت : من جوانى بى بند و باربودم. پیوسته آلوده معصیت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم. پدر پیری داشتم که نسبت به من خیلى مهربان بود. هر چه مرا نصیحت مى کرد به حرف هایش گوش نمى دادم.

 

 هر وقت مرا نصیحت و موعظه مى کرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم وگاهى کتک مى زدم. یک روز مقدارى پول در محلى بود، به سویش رفتم تا آن پول رابردارم و خرج کنم. پدرم مانع شد و نگذاشت. من هم از دستش گرفته او را محکم به زمین زدم.  دست هایش را روى زانو گذاشت. خواست برخیزد، اما از شدت درد و کوفتگی نتوانست از زمین بلند شود. پول ها را برداشتم و به دنبال کارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنیدم که همه آمال و آرزوهایش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگندخورد که به خانه خدا رفته و درباره من نفرین مى کند. به خدا قسم! هنوز نفرینش به پایان نرسیده بود که این بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد.

 

 در این هنگام پیراهنش را بالا زد و یک طرف بدنش را فلج دیدیم. جوان سخنانش را ادامه داد و گفت: پس از این قضیه از رفتار خود سخت پشیمان شدم. پیش پدرم رفته، معذرت خواستم، ولى او نپذیرفت و به سوى خانه خود حرکت کرد. سه سال با این وضع زندگى کردم تا اینکه سال سوم موسم حج درخواست کردم به خانه خدا مشرف شده، در آن مکان که مرا نفرین کرده،  براى من دعاى خیر نماید. پدرم محبت کرد و پذیرفت. به سوى مکه حرکت کردیم تا به بیابان سیاه که رسیدیم. شب تاریک بود. ناگهان پرنده اى از کنار جاده پرواز کرد. براثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رمید و او را به زمین انداخت.  

پدرم روى سنگ­ها افتاد و جان به جان   آفرین تسلیم کرد. بدن او را در همان مکان دفن کردم و آمدم. میدانم این بدبختى و بیچارگى من به خاطر نفرین و نارضایتى پدرم است. امیرالمؤمنین پس از شنیدن قصه دردناک جوان فرمود: اکنون فریادرس تو فرا رسید. دعایى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر کس آن دعا که (اسم اعظم) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهایش را مستجاب مى کند و بیچارگى، غم، درد، مرض، فقر و تنگدستی از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزیده مى شود....

 

 سپس فرمود: در شب دهم ذى حجة دعا را بخوان.  سحرگاه نزد من آى تا تو را ببینم.

 

 امام حسین علیه السلام مى فرماید: جوان نسخه را گرفت و رفت. صبح دهم ماه، با خوشحالى پیش ما آمد. دیدیم سلامتى اش را بازیافته است.

 

 جوان گفت: به خدا اسم اعظم الهى در این دعا است. سوگند به پروردگار! دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید.

 چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسایل مسافرت را تهیه کرد و به سوى خانه خدا حرکت نمود و خود را به اینجا رسانید. من شاهد رفتارش بودم. پس از طواف دست بر پرده کعبه انداخت و بادلى شکسته و آهى سوزان نفرینم کرد.

 

 حضرت امیر علیه السلام او خواست که چگونگى شفا یافتنش را توضیح دهد.

 

 جوان گفت: در شب دهم که همه در خواب رفتند و پرده سیاه شب همه جا را فرا گرفت، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیدم و اشک ریختم. همین که براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت، آوازى به گوشم  رسید که اى جوان! کافى است. خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعایت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم. در خواب رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدم که دست مبارکش را بر اندامم گذاشت و فرمود: به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى راداشته باشد. من از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافتم.

و آن دعا همین دعای مشلول است.

نظرات  (۱)

۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴ ابوالفضل مهدوی فر
سلام
وبلاگ و مطالب زیبایی دارید.
به وبلاگ من هم سر بزنید:کافه کتاب
پاسخ:
سلام ،ممنونم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی